سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کار نیک را به جاى آرید و چیزى از آن را خرد مشمارید که خرد آن بزرگمقدار است و اندک آن بسیار ، و کسى از شما نگوید دیگرى در انجام کار نیک از من سزاوارتر است که به خدا سوگند ، بود که چنین شود ، چه نیک و بد را مردمانى است ، هر کدام را وانهادید اهل آن ، کار را به انجام خواهد رسانید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :2
بازدید دیروز :3
کل بازدید :26314
تعداد کل یاداشته ها : 22
103/1/31
10:39 ص

این هم یه قسمت از کتاب رهایی:

توی بازار داشت قدم می‌زد. رسید درِ مغازه‌ی آهنگری. نگاهی به داخل مغازه انداخت که میخ‌کوبش کرد. چشماش رو مالید، دوباره نگاه کرد.

خیره شد به دستای آهنگر. مگه چنین چیزی ممکنه؟! دستی که از گوشت و پوست ساخته شده، چطور بدون هیچ دست‌گیره‌ای آهن گداخته رو می‌گیره و جابجا می‌کنه؟!!

داخل مغازه شد. ایستاد و باز­م نگاه کرد. آهنگر به او و چشمان خیره‌اش زیر چشمی نگاهی انداخت و خندید. امّا چیزی نگفت.

جوان جلو رفت، سلام کرد و گفت: «این چیه که از تو می‌بینم؟! نکنه دست تو با دست ما فرق داره؟! یا سرخی آهنات تقلّبیه؟!»

آهنگر این بار بلندتر خندید. صدای خنده‌ش مغازه رو پر کرد. بعد پتکی که دستش بود را رو زمین گذاشت و رفت سراغ کوزه‌ی آب؛ همین طور که داشت کوزه رو کج می‌کرد تا آب رو داخل کاسه‌ی سفالی بریزه رو کرد به جوان و گفت: «این، تنها ثمره‌ی یک لحظه خداترسیه.»

جوان کنجکاو شد و حکایتش رو جویا شد. مرد آهنگر روی سکوی کوتاه وسط دکان نشست، تعارفی به جوان کرد و کاسه رو سر کشید. جوان صدای اون رو شنید که گفت: یا حسین شهید!

بعد، آهنگر نفس عمیقی کشید و گفت:

چندی پیش، زنی با حیا و نجیب به درِ مغازه‌م اومد و تقاضای کمک کرد. اون می‌گفت: «شوهرش مرده و یتیماش به شدّت گرسنه‌اند.»

من، اشتباهی که کردم این بود که موذیانه صورتش رو برانداز کردم. زن زیبایی بود.

چون صاحب جمال دیدمش، با بی‌شرمی کمکم رو مشروط به امر گناهی کردم که او باید بهش تن می‌داد.

زن، از پیشنهادم ناراحت شد و رفت. اما روزِ دیگه برگشت و تقاضاش رو تکرار کرد و من دوباره همون شرط رو براش گذاشتم.

بیچاره قدری تامّل کرد و با صدای پراضطرابی گفت: «یتیمام دارن از گرسنگی می‌میرن. مثل این که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم اما شرطش اینه که منو جایی ببری که هیچ‌ کسی اون جا نباشه.»

من قبول کردم و اونو به خونه‌ی خلوتی بردم.

تا قصد گناه کردم، دیدم داره می‌لرزه و آروم گریه می‌کنه. گفتم: چی شده؟ گفت: «تو به عهد خودت وفا نکردی!»

«گفتم: اما اینجا که کسی نیست؟!»

گفت: «خدا هم نیست؟ خدا که می‌بینه. ملائکه هم‌ می‌بینن!»

این حرفش مثل پتک توی سرم فرود اومد. یک لحظه از خدا خجالت کشیدم. دنیا دور سرم چرخید و عرق شرم روی پیشونیم نشست. همون موقع از گناه برگشتم بدون این که بهش نزدیک بشم. با گریه ازش عذرخواهی کردم و التماس کردم حلالم کنه. بعد هم تا در توان داشتم او و فرزندان یتیمش رو کمک کردم.

زن، چون خودش رو از معصیت خدا رها دید، شاد شد و گفت: «از خدا می‌خوام آتیش دو دنیا رو بر تو حرام کنه.»

آره، جوون! از لحظه‌ای که اون زن دعام کرده، بدنم به هیچ آتشی متأثّر نمی‌شه. و اون چه تو امروز می‌بینی، اثر این دعا و نتیجه‌ی اون دوری از گناهه.

  §¦§¦§

آره!

«در جوانی پاک بودن شیوه‌ی پیغمبری است

ور نه هر گبری به پیـری می‌شـود پرهیزگار»

و تو، دوست عزیز!

مرحبا به تو که می‌خوای در سنّ جَوونی پاک بشی و پاک بمونی!      


90/3/14::: 1:20 ص
نظر()