سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، میانه روی را دوستدارد . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :13
کل بازدید :27200
تعداد کل یاداشته ها : 22
103/9/2
1:33 ع

 

مادر نشسته

یک گوشه تنها

قلبش شکسته

از دست بابا

 

دیدم که شیطان

در شکل بابا

با مادر من

می­کرد دعوا

 

عصری که بابا

آمد به خانه

دیدم ز خوبی

دارد نشانه

 

یک شاخه ­ی گل

دست پدر بود

لبخندش از گل

هم تازه ­تر بود

این هم به خاطر بچه هایی که توی خونه شون ناآرامی هست، به امید اصلاح!


  
  

 

بابا اسیرِ

دود است و آتش

مادر شکسته

آن قلب پاکش

 

یک آدم بد

دنبالش افتاد

بابا از آن روز

گردید معتاد

 

بابای معتاد

درگیرِ غول است

همواره جیبش

خالی ز پول است

 

دیدم پدر را

در خواب جنگید

آن غولِ بد هم

نابود گردید


این شعر رو سرودم به یاد همه ی بچه هایی که والدین اسیر اعتیاد دارن و فکر میکنم بهترین هدیه ی بابای معتاد به فرزندانش ترک اعتیاد باشه! البته اشتباه نشه بابای خودم ـ خدا حفظش کنه ـ حتی لب به سیگار هم نزده و خیلی هم دوست داشتنیه!


91/2/12::: 12:55 ع
نظر()
  
  

مردی از جنید بغدادی سؤال کرد :چه کنم تا بتوانم نگاه به نامحرم نکنم؟ گفت: متذکّر باش که پیش از آن که چشم تو به نامحرم بیفتد، چشم دیگری نگران تو است.


  
  

 

شیطنت


گلدان گل را

رفتم ببویم

یکباره دیدم

آمد به سویم

 

بیچاره گلدان

افتاد آنجا

از خاک پر شد

آن فرش زیبا

 

مادر که آمد

زد زیر گوشم

آمد به ذهنم

دستش ببوسم

 

با بوسه ­ی من

لبخند زد او

زیباترین گل

حالا شده او


91/2/11::: 10:52 ص
نظر()
  
  

این هم یه قسمت از کتاب رهایی:

توی بازار داشت قدم می‌زد. رسید درِ مغازه‌ی آهنگری. نگاهی به داخل مغازه انداخت که میخ‌کوبش کرد. چشماش رو مالید، دوباره نگاه کرد.

خیره شد به دستای آهنگر. مگه چنین چیزی ممکنه؟! دستی که از گوشت و پوست ساخته شده، چطور بدون هیچ دست‌گیره‌ای آهن گداخته رو می‌گیره و جابجا می‌کنه؟!!

داخل مغازه شد. ایستاد و باز­م نگاه کرد. آهنگر به او و چشمان خیره‌اش زیر چشمی نگاهی انداخت و خندید. امّا چیزی نگفت.

جوان جلو رفت، سلام کرد و گفت: «این چیه که از تو می‌بینم؟! نکنه دست تو با دست ما فرق داره؟! یا سرخی آهنات تقلّبیه؟!»

آهنگر این بار بلندتر خندید. صدای خنده‌ش مغازه رو پر کرد. بعد پتکی که دستش بود را رو زمین گذاشت و رفت سراغ کوزه‌ی آب؛ همین طور که داشت کوزه رو کج می‌کرد تا آب رو داخل کاسه‌ی سفالی بریزه رو کرد به جوان و گفت: «این، تنها ثمره‌ی یک لحظه خداترسیه.»

جوان کنجکاو شد و حکایتش رو جویا شد. مرد آهنگر روی سکوی کوتاه وسط دکان نشست، تعارفی به جوان کرد و کاسه رو سر کشید. جوان صدای اون رو شنید که گفت: یا حسین شهید!

بعد، آهنگر نفس عمیقی کشید و گفت:

چندی پیش، زنی با حیا و نجیب به درِ مغازه‌م اومد و تقاضای کمک کرد. اون می‌گفت: «شوهرش مرده و یتیماش به شدّت گرسنه‌اند.»

من، اشتباهی که کردم این بود که موذیانه صورتش رو برانداز کردم. زن زیبایی بود.

چون صاحب جمال دیدمش، با بی‌شرمی کمکم رو مشروط به امر گناهی کردم که او باید بهش تن می‌داد.

زن، از پیشنهادم ناراحت شد و رفت. اما روزِ دیگه برگشت و تقاضاش رو تکرار کرد و من دوباره همون شرط رو براش گذاشتم.

بیچاره قدری تامّل کرد و با صدای پراضطرابی گفت: «یتیمام دارن از گرسنگی می‌میرن. مثل این که چاره‌ی دیگه‌ای ندارم اما شرطش اینه که منو جایی ببری که هیچ‌ کسی اون جا نباشه.»

من قبول کردم و اونو به خونه‌ی خلوتی بردم.

تا قصد گناه کردم، دیدم داره می‌لرزه و آروم گریه می‌کنه. گفتم: چی شده؟ گفت: «تو به عهد خودت وفا نکردی!»

«گفتم: اما اینجا که کسی نیست؟!»

گفت: «خدا هم نیست؟ خدا که می‌بینه. ملائکه هم‌ می‌بینن!»

این حرفش مثل پتک توی سرم فرود اومد. یک لحظه از خدا خجالت کشیدم. دنیا دور سرم چرخید و عرق شرم روی پیشونیم نشست. همون موقع از گناه برگشتم بدون این که بهش نزدیک بشم. با گریه ازش عذرخواهی کردم و التماس کردم حلالم کنه. بعد هم تا در توان داشتم او و فرزندان یتیمش رو کمک کردم.

زن، چون خودش رو از معصیت خدا رها دید، شاد شد و گفت: «از خدا می‌خوام آتیش دو دنیا رو بر تو حرام کنه.»

آره، جوون! از لحظه‌ای که اون زن دعام کرده، بدنم به هیچ آتشی متأثّر نمی‌شه. و اون چه تو امروز می‌بینی، اثر این دعا و نتیجه‌ی اون دوری از گناهه.

  §¦§¦§

آره!

«در جوانی پاک بودن شیوه‌ی پیغمبری است

ور نه هر گبری به پیـری می‌شـود پرهیزگار»

و تو، دوست عزیز!

مرحبا به تو که می‌خوای در سنّ جَوونی پاک بشی و پاک بمونی!      


90/3/14::: 1:20 ص
نظر()
  
  
<      1   2   3   4   5      >